danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

سرما خوردگی دنی.6 مهر 90.

سلام به پسر گلم. عزیزم از دیشب سرماخوردی و تب و خلاصه مامانم همینطوری بهت میرسه. داروهات دادم و سوپ درست کردم و ابمیوه تازه و خلاصه مواظبتم. امروز خدا رو شکر تبت قطع شده و فقط عطسه و ابریزش بینی داری. هر وقت سرما می خوری , مامان خیلی اذیت می کنی , بهونه داری و همش میگی : بغلم کن. عیبی نداره گلم با اینکه مامان هم گاهی خسته می شه , ولی عاشقته . و از خدا می خوام که همه بچه ها سلامت باشند و پسرم هر چه زودتر خوب بشه. و رفتی توی اتاقت و سراغ دکورت و این دوچرخه اسباب بازیت اوردی باهاش مشغول شدی. (((( اینو بدون پسرم که همیشه مثل کوه پشتت هستم و تا روزی که زندم حمایتت می کنم.)))) ...
7 مهر 1390

دوچرخه دنی.مهر90.

اینم دوچرخه دنی. امروز بعد از ٣ سال که توی دکور اتاقت هست تازه یادش افتادی و اوردی و باهاش بازی می کردی.( بابا رضا و مامان نازی و خاله نادیا برات از مکه اوردند.) ...
7 مهر 1390

خونه اسباب بازی .5 مهر 90.

سلام عزیزم: پسرم امروز تصمیم گرفتم که ببرمت خونه اسباب بازی. بعد از اینکه صبحانت خوردی و کارهام انجام دادم ساعت ١٠ با هم قدم زنان رفتیم. اخه خونه اسباب بازی توی پارک کوچه روبه رومون ( پارک گلچین) هست. اول رفتیم توی پارک و بازی کردی و سرسره و بدو بدو و .... بعدم رفتیم خونه اسباب بازی, که وقتی وارد شدیم اولش کلی گریه کردی ولی من اصلا" محل نذاشتم و بچه هارو هم دیدی یکم اروم شدی. برای قدم اول خوب بود. پسرم به مامان وابسته شدی و دستم گرفته بودی که بریم و این اصلا" خوب نیست. باید بیای با بچه ها بازی کنی و سرگرم شی . قرار شد که هفته ای ٢ بار بیارمت. خلاصه اومدیم با ماشین گشتی زدیم و می خندیدی و خوشحا...
5 مهر 1390

گردش دنی.3مهر 90

جیگر مامان.عصری اماده شدی که بابا بیاد و با هم برین خرید و گردش. ساعت ٦ بابا اومد و رفتین و منم رفتم  پیاده روی و خرید.   شما رفتین گردش و خرید و هم زمان با هم دم در رسیدیم ومن دیدی کلی ذوق کردی.   اومدیم خونه و خرید ها رو جابه جا کردیم و شام از بیرون مرغ بریان گرفتیم. تو هم قرمه سبزی داشتی و خوردی.(نوش جون) شب هم خسته بودی و ١٠.٥ خوابیدی.(خوب بخوابی گلم.)   ...
3 مهر 1390

مهمونی دوست مامانی , ( خاله ندا یزدی) 2/7/90

سلام به پسر گلم. مامانی, امروز شنبه تعطیل بود و تا عصری خونه بودیم. امشب مهمونی خونه خاله ندا , دوست مامان دعوتیم. قرار شده که تو رو هم با خودمون ببریم .( البته به کسی نگفتیم که سورپرایز باشه) ساعت ٨ شب کیک بستنی خریدیم و رفتیم . خلاصه همین که در وا شد و تو رو دیدن کلی همه ذوق کردن,( چون تو رو ندیده بودن) خیلی پسر خوبی بودی, برای خودت بازی می کردی و سرگرم بودی. من و بابا بهت افتخار می کنیم و باعث شد که به ما هم خیلی خوش گذشت. ((( شب خیلی خوبی بود و به همگیمون خوش گذشت.)))) ...
3 مهر 1390

دنی , افتخار مامان و بابایی.مهر 90.

پسر ناز مامان, دوست دارم. مهمونی, دوست مامانی و شلوغ و همه بگو و بخند و یک مرتبه همه متوجه تو شدیم که اینطوری برای خودت مشغولی و سرگرم بازی هستی. و کلی خوشحال شدم و به داشتن پسری مثل تو افتخار کردم. ...
3 مهر 1390